جواني تا صداي اذان را شنيد از راننده اتوبوس خواست تا همان وسط بيابان براي نماز اول وقت نگه دارد، راننده اول قبول نكرد، اما اصرار و خواهش هاي جوان پا هاي او را از پدال گاز به ترمز انتقال داد. بعد از خواندن نماز به او گفتم: آقا چه اصراري بود كه حتما اول وقت بخواني.مي رفتيم جلوتر،هم رستوران بود و هم نماز خانه.جوان تكاني خورد و گفت:نمي شد؛ من قول داده ام كه نمازم را هميشه اول وقت بخوانم.
باتعجب گفتم:به چه كسي قول داده اي كه اين قدر مهم است؟