جواني تا صداي اذان را شنيد از راننده اتوبوس خواست تا همان وسط بيابان براي نماز اول وقت نگه دارد، راننده اول قبول نكرد، اما اصرار و خواهش هاي جوان پا هاي او را از پدال گاز به ترمز انتقال داد. بعد از خواندن نماز به او گفتم: آقا چه اصراري بود كه حتما اول وقت بخواني.مي رفتيم جلوتر،هم رستوران بود و هم نماز خانه.جوان تكاني خورد و گفت:نمي شد؛ من قول داده ام كه نمازم را هميشه اول وقت بخوانم.
باتعجب گفتم:به چه كسي قول داده اي كه اين قدر مهم است؟
گفت: من در پاريس ، پايتخت فرانسه درس مي خواندم، اما منزلي كه گرفته بودم يك ساعت دور تر از پاريس بود،صبح ها با يك ماشين عمومي مي آمدم و عصر ها بر مي گشتم خيلي هم اهل نماز نبودم.
چهار سال درس خواندم، روز آخر كه امتحان نهايي براي گرفتن مدرك بود فرا رسيد و من عازم پاريس شدم، اما در راه ماشين خراب شد و راننده هر كار كرد ماشين روشن نشد.اضطراب سراسر وجودم را فرا گرفته بود؛ اگر به اين امتحان نمي رسيدم يك سال ديگر بايد درس مي خواندم، يك دفعه ياد امام زمان(ع) افتادم؛ در آن ديار غربت به ايشان گفتم: آقا جان اگر اينجا به داد من برسي و به امتحانم برسم، قول مي دهم هميشه نمازم را اول وقت بخوانم.
بعد از چند لحظه آقايي سمت راننده رفت و با زبان فرانسوي محلي از راننده خواس تا ماشين را او درست كند.... تا دستي به موتور ماشين زد ماشين روشن شد و من و مسافران ديگر سريع سوار شديم كه به كارمان برسيم. بعد همان آقا به داخل ماشين نگاه كرد و به زبان فارسي به من فرمود: آقا قولت يادت نرود و به پشت ماشين رفت. من مات و مبهوت از ماشين پياده شدم، ولي هيچكس را نديدم.
منبع: مير مهر، ص 344.(پور سيد آقايي)